با سلام
اخبار واصله ای از پاره ای استان ها و مراکز و کارگاه ها حکایت از فقدان کارآموز یا کمبود کارآموز و یا تعطیلی بعضی از کارگاه ها دارد. این زیبنده سازمان آموزشی ما نبوده و نیست و در شرایطی که مقام معظم رهبری و ریاست محترم جمهوری دغدغه ایشان بیکاری است و مردم عزیز هم از این ناحیه به شدت رنج می برند و جوانان جویای کار هم با سختی معیشت و شغل و درآمد مواجه هستند انتظار دارم که تلاش بایسته ای را مبذول دارید تا ما بتوانیم اعتبارات لازم را از دستگاه های ذیربط دریافت نماییم که اگر دستآورد ما قابل قبول نباشد امکان دریافت وجوه مورد نیاز به سادگی میسر نخواهد بود. در ارتباط با موضوع مربیان رسمی و پیمانی اخبار خوبی دارم که به موقع اعلان و اعلام خواهم کرد.همچنین وضعیت تبدیل وضعیت مربیان حق التدریس هم با لطف خدا خوب به پیش می رود.در اوقات شریف ماه مبارک از همه عزیزان و همکاران التماس دعای عاجل دارم.
مرگ بر مُرده !
آسمان پوشیده از ابرهای خاکستری بود. نه باد می وزید و نه ماه می تابید. شب بود. من در اتاق خواب خانه ام که در خاورمیانه است خوابیده بودم؛ خاورمیانه ای که در آن آل الف، آل سین، آل خ، آل صاد و آل ...بر آن حکمرانی می کنند.
همان شب در رویا یکی از این حکمرانان را دیدم. در بیابانی بود. صدای عجز و ناله اش مرا به خود آورد. صدای نفس های آخرین او بود؛ صدایی که وحشتناک تر از آن کسی در عمر خود نمی شنود. به طرفش رفتم و تن اش که به زمین افتاده بود بلند کردم. تن اش نرم بود، مانند پوسته ی توخالی بود. انگار تمام نیروی تن اش را کشیده بودند.
تن سست و بی حالش را برخاک گذاشتم. تنفس اش عادی نبود. نبضش تند تند می زد. تب شدید داشت. اسمش را صدا زدم اما واکنشی در بین نبود. چشم هایش هنوز باز بود اما سرد و بی حالت بود. در اصل چیزی احساس نمی کرد. احساس غریبی نسبت به او داشتم، مثل دست زدن به چیزی میان تهی. یادم نمی آمد او آخرین بار کی خندیده باشد یا لبخند خفیفی به یکی دیگر زده باشد. قیافه اش همیشه گرفته بود.
او در زندگی رحمی به وازده ها نداشت. بدبین و خشن بود. مانع انجام واجبات از جمله حج تمتع می شد. نمی توانست در مقابل لذت انتقام جویی از مخالفانش، مقاومت کند. حاضر بود نیمی از عمر خود را بدهد و کمی و کسی در مورد گناهانش، خطاهایش و رفتارش با منتقدانش حرف نزند. اما آنان سرنوشت شان را دلیرانه تاب آوردند و ترسشان از خستگی و رنج، اندک بود.
هر چه در زندگی این پیرمرد پیش آمده است حاصل افکار، اراده، رفتار و زندگی های پیشین خود اوست. یعنی حتا در کوچک ترین حوادث، تصادفی در کار نیست. بیشتر مردم، اول از او می ترسیدند، بعد از او متنفر شدند و آخر می خواستند او بمیرد. دنیای خاورمیانه سرشار از خشونت و چیزهایی است که از آن ها سر در نمی آوریم.
بالای سرمان هر از گاهی برقی می درخشید و پس از چند لحظه رعد از دور می غرید. دقیق تر و نزدیک تر به صورت او نظر انداختم. چانه اش افتاده بود. زورش نمی رسید دهانش را ببندد. چشم هایش نیمه باز بود و من پیش از آن که آن ها را ببندم، لحظه ای در آن ها خیره ماندم. موجودی قابل ترحم بود. زندگی احمقانه و بی نتیجه ی او را از برابر دیده ی خیال گذراندم و دلم گرفت. دلم می خواست بدون محاکمه و اعتراف به همه ی دروغ ها و گناهانش نمیرد.
نفس عمیقی تو داد. مثل جیغ کلاغ پیری فریاد بلندی کشید. دردی که در آن دم احساس کرد، هولناک بود. انگار برقی عظیم در مغز فرسوده اش درخشید و همه چیز در نظرش سیاه تر شد. نفسش بند آمد. به نظرش رسید که از بالای بلندترین برج های خاورمیانه او را به اعماق دوزخ پرتاب کرده اند. همه ی وجودش آتش گرفت. سعی کرد چشم هایش را باز کند اما نتوانست. درمانده دراز کشیده بود. کف ِ آب از لب و لوچه و اشک از گوشه ی چشمانش سرازیر شد. لرزید و مُرد.
من خود هنگامی که در دهه ی 1360 خورشیدی در بیمارستان های شیراز دوره ی امدادگری می گذراندم، مُرده بسیار دیده بودم. در زمان حضورم در جبهه های جنگ در جنوب و غرب ایران نیز با جسدهای عراقی ها روبرو شده ام . نخستین احساسی که دیدن ِ جسدی بی جان در من برمی انگیخت این بود که انسان پس از مرگ چه ناچیز می نماید. در مرده ، وقاری نیست. هر جسد چون اسباب بازی کهنه ای است که بازیگر هستی، او را به دور انداخته است.
دوران زندگی به اصطلاح افتخارآمیز پیرمرد به پایان رسید. خشم و هتاکی های او هم به پایان آمد. اکنون دیگر از آن مجالس و دستور دادن و جنگ و نزاع راه انداختن و با یاران نشستن و سخنرانی کردن و خوردن و نوشیدن و ... خبری نبود. تسلیم مرگ شد اما به گناه ها و خطاها و دروغ هایش اعتراف نکرد و در نهایت در سیاهچال فراموشی دفن شد.
بیدار که شدم سپیده داشت می زد. کش و قوسی به بدنم دادم. چشم هایم را با پشت دست ها مالیدم. به زحمت از بستر بلند شدم. پرده ی اتاق را پس زدم و نگاهی به بیرون انداختم. باد شدید (توفان) تازه شروع شده بود و ابرهای خاکستری رو به سمت شرق هم چنان در آسمان در حرکت بودند. این سخن نغز آن خردمند شرقی (*) را به یاد آوردم که :
«گاهی سرنوشت مانند توفان شنی است در بیابانی که مدام تغییر سمت و جهت می دهد، تو سمت وجهتت را تغییر می دهی اما توفان دنبالت می کند، تو باز می گردی اما توفان با تو میزان می شود. این بازی مدام تکرار می شود، چرا؟ چون این توفان چیزی نیست که دورادور بدمد، چیزی نیست که به تو مربوط نباشد، چیزی است درون تو، این توفان خود توست».
30 خرداد 95
*بند آخر از «هاروکی موراکامی» نویسنده ی معاصر ژاپنی است.